سفارش تبلیغ
صبا ویژن


وبلاگ زندگی ویران نگار و حمیدرضا














سلام من نگار هستم 30 سالمه و شوهرم 40سالشه که عقد کردیم با ازدواج سنتی و قبلا همدیگه رو نمیشناختیم و یکی از همسایه ها معرفی کردند گفتند پسر بسیار خوبیه فقط قبلا نامزد کرده و سریع جداشده که بعد از ازدواج فهمیدیم بهمون دروغ گفتن و نامزدم 10سال با دختر عموش توی شناسنامه هم به نام هم بودن///و شوهرم بیماریایی که داشت از جمله ناشنوایی گوش چپش و بیماری قند و وسواس فکری و بیماری غلضت خونش رو ازم پنهان کرده بود که همه این مسایل رو بعد ازدواج باهاش فهمیدم و در ضمن مادرش هم وسواس شدید آبکشی داره که ساعت ها توی دستشویی می مونه و حمومش 5 ساعت طول میکشه و دستشویی دو ساعت طول میکشه / همه این مسایل رو پنهان کرد ازم /

و همه این مسایل رو بعد ازدواج فهمیدم

 و در ضمن همش فکر میکنه من واسش نقشه دارم و هیچ اعتمادی بهم نداره و همش تمام وسایلمو چک میکنه و مادر و خواهرشم یه بار دیدم که داشتن کیفمو چک میکردن  و دایما فوضولیایی میکنن که عادی نیست و شوهرم از نظر من بیشتر به مادرش رفته هم بیماریاش هم چک کردنا و فوضولیاش/ بارها شده که مادر شوهرم موقعی که اتاق خواب بودیم با شوهرم یواشکی نیگاه میکرده و اصلا حریم خصوصی حالیشون نیست اینا رو از این جهت عرض میکنم که همین رفتارا رو شوهرمم داره و بخاطر همین میگم به مادرش رفته / نامزدم همش به من میگه خیلی دوسم داره ولی من هیچ چیز جز (کنترل و فوضولی و بی اعتمادی اون نسبت به من) چیزی ازش ندیدم و همش ترس داره که منو از دست بده از اولشم همینجوری فکر میکرد و رفته رفته منو با رفتارای شکاک بودنش به جایی رسونده که دیگه بریدم و خسته شدم که همش سیم جیمم میکنه و همش تهمتای ناموسی میزنه و جالبشم اینجاست که بعدشم گریه میکنه میگه میدونم پاکی و نجیب ولی عصبانی شدم و دست خودم نبود که این حرفا رو زدم و خیلی فکر کردم که چرا بدون اینکه حتی من رفتار اشتباهی انجام بدم اینقدر شک داره بهم ولی به نتیجه نرسیدم / یه سری یکی بهم گفت شاید شیشه مصرف میکنه ولی من تا حالا فرد معتاد ندیدم ونداشتیم توی خانوادمون  که بدونم چه جوریه اعتیاد / و گمان نمیکنم که معتاد باشه ////// همسرم بیماری اعصاب و روان داره و فکر میکنم مشکلش همون روانه و افسردگی داره خیلی گریه میکنه و وقتی علت کارشو میپرسم میگه چون دوستت دارم و کلا رفتاراش یه جوریه /یه روز میشه فرشته ی خوبی و مهربونی / یه روز میشه یه آدم عصبانی که سر یه مسئله الکی مثل بمب منفجر میشه و صورتش سرخ میشه و چشماش قرمز میشه و حسابی عصبانی و جوری میشه که آدم فکر میکنه الان تبدیل به یک ازدها شده و انگار دیگه اون کسی که میشناختم نیست/ حتی توی خونه شب دستشویی هم که میرم /دنبالم یواشکی میاد چکم میکنه که ببینه آیا واقعا رفتم دستشویی؟بعضی موقع ها میاد در دستشویی رو یهو باز میکنه بهش میگم چرا اینجوری میکنی ؟ انکار میکنه  میگه میخواستم برم دستشویی/  در صورتی که میدونه من توی دستشویی هستم /  و این کارش رو وقتی تنها باشیم و کسی نباشه حتما انجام میده و حتی یه بار بهم گفت فکر کردم رفتی بیرون مگه تو در خونه رو باز نکردی؟! و شبا وقتی از خواب بیدار میشدم از کنارش که برم دستشویی سریع بیدار میشد و متوجه میشدم که بیداره و دوباره داره  چکم میکنه الکی خودشو میزد به خواب بعد که من میرفتم دستشویی میومد دنبالم ببینه چراغ دستشویی روشنه یا نه؟ آیا صدای آب میاد یا نه؟ و از همون اولین روز خواستگاری یادمه هی به مامانش نیگا میکرد تا اون تایید کنه که فلان چیزی که توی مجلس مطرح شده مامانش میپذیره یا نه و بعدشم که جاشو تغییر داد اومد نشست پیش مامانش و با مامانش در گوشی صحبت میکرد و البته بعدا فهمیدم که شخصیت وابسته به مامانشه و فقط حرف مامانش رو بدون چون و چرا میپذیره و البته این موضوع که مامانش هم دایما هر روز صبح و عصر باهاش تماس میگرفت و تلفنی شوهرم وقتی با هم بودیم یا خونه ما بود همه چیز رو شرح میداد و مامانش هم راحت دخالت میکرد و شوهرمو سرزنش میکردن و در نهایت تصمیمی که با همسرم برای موردی گرفته بودیم طبق دستور مادرش لغو میشد و اینکه نفوذ مادرش تا اتاق خواب ما ادامه داشت آزارم میداد و حق اینم نداشتم که اعتراض کنم تا به شوهرم میگفتم چرا مامانت اینجوری میکنه میگفت اون مریضه درکش کن کاری نکرده که حالا یواشکی ما رو نیگا کنه توی اتاق خواب چیزی نشده که / و خانواده همسرم خیلی دیر ناهار و شام میخورن ساعت یک ظهر یا اگه زود بخورن صبحانه رو ساعت 12 میخورن و ناهار رو ساعت 5ونیم یا 6بعدظهر میخورن و شام رو ساعت 1و نیم شب الی 2 شب و برای خودشون عادیه و من هر وقت اونجا میرفتم از گشنگی میمردم تا اون ساعت دیر وقت ناهار یا شام بدن و همیشه به جز جلسه اول خواستگاری

 دیر اومدن خونمون( با یک ساعت تاخیر روز عقدمون) و مهمونیایی که ما کل خانوادشونو دعوت میکردیم خیلی دیر میومدن خونمون همیشه هم بهانه میوردن که آزانس دیر اومد خراب شد و بهانه های الکی و شب یلدا که اومدن خونه ما (یعنی خونه پدر خانمش) باورتون نمیشه ما ساعت 8 شب منتظرشون بودیم که الان میان بعد دیدیم ساعت 12و ربع شب اومدن و تا ساعت 3شب نشستن و بعد رفتن و همه این د یر اومدناشون در حالیه که میدونستن ما ساعت 8 منتظرشون بودیم و اصلا عین خیالشون نیست که دیر میرن جایی / یه سری قرار بود بریم عروسیه فامیل خانواده همسرم/ من ساعت 2و نیم ظهر از آرایشگاه اومدم بیرون و حاضر شدم و ساعت 3و نیم ما رسیدیم خونه پدرشوهرم و قرار بود ساعت 5 همه حاضر باشن انقده لفت دادن که ما ساعت 8و نیم شب تازه راه افتادیم بریم عروسی و توی عروسی متوجه شدم مثل اینکه همیشه همه جا افتضاح دیر میرن و هیشکی هم ازشون انتظار نداره که خانواده اونا جایی زود بره یا سر قرار زود حاضر شن / و شوهرم هم  افتضاح بدقوله و همیشه دیر میاد سر قرار و هر جایی که بخوایم بریم / یه نکته دیگه اینکه شوهرم خیلی غیر قابل پیش بینی هستش/ کاراش یهو به سرش میزنه  / توی خیابون داریم راه میریم یه اتوبوس که داره میره شمال رو تو خیابون میبینه  به زور به من گفت بریم شمال بدون برنامه ریزی قبلی و ما بدون هیچ وسیله ای رفتیم شمال و یه سری دیگه گفت ساعت 10شب بریم قم / و خیلی غیر قابل پیش بینی عمل میکنه / بارها گفتم که من دوست دارم اگه جایی برم یه روز جلوتر بدونم که آمادگی رفتن و وسیله برداشتن و خیلی چیزا رو آماده کردن  رو داشته باشم ولی انگار نه انگار / و شوهرم 40سالشه ولی انگار یه بچه 2 ساله لوسه که زود رنجه از مسایل فوق العاده بچه گانه  و کلا اخلاقش خیلی بچه گانه هستش و دایما به من میگه واسم مادری کن بعضی موقع ها به من میگه مامان جون و همه حرفا رو با لحن بچه گانه میگه و منم مجبور میکنه بچه گانه صحبت کنم و یه مدت به من میگفت دوست دارم همیشه با من بچه گانه صحبت کنی و اینجوری دوستت دارم و میگفت که برعکس همه مردا من دوست دارم برام مادری کنی و حالمو با این کاراش بهم میزد و عملا جذابیتش رو کم کم برام از دست داد ولی همه اینا رو باز به روم  نیوردم و دایما توی فکر بودم که چرا این شوهر من اینجوریه ؟ و انقدر توی فکر میرفتم و از زندگیم راضی نبودم که وقتی بیرون راه میرفتیم میخوردم زمین و این مساله بارها تکرار شد و یکی بهم گفت فکرت خیلی مشغوله که اینجوری میشی و دقت کردم دیدم راست میگن اطرافیان من از بس همه چیز رو ریختم توی خودم که هی هواسم نیست و میخورم زمین ///  و شوهرم هر چقدر بهش از لحاظ جنسی هم میرسم و این همه محبت جسمی میکنم و محبت کلامی و احترام با همه اینا همیشه طلبکاره و بیشتر محبت و توجه میخواد انگار از درون خالیه و پر نمیشه و اشباع نمیشه و همش توقع داره ازم و از طرفی خودشم خفه کرده منو با محبت و افتضاح  جلوی دیگران چاپلوسی میکنه و به من انقده جلوی دیگران محبت میکنه و بوسم میکنه که اون طرف مقابل دیگه برمیگرده میگه چه شوهر توپی داره خوش به حالت و خیلی شوهرم سعی میکنه نقش بازی کنه نمیدونم چرا اینکارا رو میکنه / و مظلوم نمایی هم زیاد انجام میده بخصوص موقعی که خطایی کرده باشه و انکار میکنه به شدت خطای انجام شده رو و زیر بار نمیره که فلان خطا رو انجام داده مثل موقعی که فحشم داده یا کتکم زده و موقعی که یه وسیله رو شکونده به شدت انکار میکنه و قسم دروغ میخوره که انجام  نداده و  خیلی رفتاراش اذیت کننده است و شوهرم فقط به فکر احساسات خودشه اصلا احساسات منو و اینکه منو اذیتم میکنه نمیبینه و تازه به من میگه با لحن بچه گونه : تو قلب منو شکوندی و حتی موقعی که منو کتک  زده به من میگه حالا من یه کاری کردم اون مهم نیست عادیه  /ولی خوشگلم تو نباید قلبمو بشکونی و انگار همه موظفن که قلب اون نشکنه و دیگه دیگران مهم نیستن اون اصلا انگار نمیشنوه که منو بی خود و بی جهت اذیتم کرده و تهمت زده /و نمیذاره من کتاب بخونم همش میگه به من توجه کن و به من نگاه کن تا میای جوابش رو بدی که بابا آخه من زنتم منو نخریدی که/ منم نیازایی دارم مثل مطالعه و تفریح و اون موقع میگه پس زن گرفتم واسه چی خوشگلم؟ تو باید همش به من برسی من شوهرتم/یه مدت بود که فقط شبا اونم ساعت  1  شب به اونور منو میبرد بیرون یعنی پارک و میگفت شب خوبه چون کسی نیست بهتره و بخاطر اینکه کسی منو نبینه و یه فکرای عجیبی میکنه که انگار همه میخوان بخورن منو/و دیگه اینکه توی محله خودشون منو حتی دستمم توی دستش نمیگرفت/ به من میگفت کمی با فاصله ازش راه برم که مردم فکر نکنن ما با هم هستیم و از اون ور توی محله ما دایما به خصوص جلوی پسرای جوون میگرفت منو بوس میکرد و یه جوری سعی داشت توی محل ما به همه بفهمونه که شوهر منه/ و این کاراش منو اذیت میکرد و همسرم همش به من میگه کجا رو نگاه میکنی و منظورم موقعی که میریم به دامن طبیعت من درختا رو و دریا رو که نگاه میکنم همش میگه کسی اونجاست که نگاه میکنی؟یا چرا داری نگاه میکنی؟  به امواج دریا نگاه میکردم بازم میگفت اون دور دورا که یارو قایق رانی میکنه زشته که تو داری نیگاه میکنی یعنی چی که نگاهشون میکنی/ کلا میگفت سرت باید پایین باشه و حتی اگه مردی ازت آدرس بپرسه نباید جواب بدی   


نوشته شده در جمعه 92/12/16ساعت 12:5 صبح توسط نگار نظرات ( ) |
طراح قالب وبلاگ Pichak.net